ابوالقاسم فردوسی در سال ۹۴۰ در روستایی در نزدیکی شهر توس در استان خراسان، امپراتوری ایران به دنیا آمد. او بیشتر سالهای زندگی خود را طی سالهای ۹۸۰ تا ۱۰۱۰ صرف خلق شاهکار ادبی خود، "شاهنامه" کرد. ایرانیان او را معمولاً به نام "فرودسی توسی" (فردوسی اهل توس) می شناسند.
داستان ضحاک با قصهی جمشید آغاز می شود. جمشید پادشاهی اسطورهای بود که هفتصد سال با بزرگواری بر ایران حکومت کرد و در دورهی حکمرانی خود، به لطف پروردگار، آرامش و عدالت، تمدن، بهداشت و سلامت، هنر و شکوه، شادکامی و خوشبختی برای این سرزمین به ارمغان آورد. ولی سرانجام موفقیت، او را مغرور و متکبر کرد. او مدعی شد که مردم باید نه تنها او را فرمانروا بلکه خالق جهان بدانند. تکبر، سبب سرنگونی او شد زیرا خداوند «فره» یا شکوه شاهانهی الهی، ثروت و خرد جمشید را از او گرفت. افول ستارهی بخت جمشید باعث ظهور ضحاک شد.
اهریمن (شیطان) ضحاک را فریب داد تا پدرش مرداس را که نجیب زادهای عرب بود، برای تصاحب ثروت و قدرت او بکشد. اهریمن در این کار او را با کندن گودالی در باغ در مسیر روزانهی حرکت مرداس برای نیایش و پوشاندن آن گودال با شاخ و برگ، یاری کرد. مرداس در گودال افتاد و جان سپرد. ضحاک به قدرت رسید.
اهریمن در لباس آشپز ظاهر شد و ضحاک، فرمانروای جدید را سه روز مهمان غذاهای لذیذ و رنگانگ تهیه شده از گوشت پرندگان و حیوانات کرد. روز چهارم، ضحاک که از کار آشپز خوشحال شده بود، از او خواست که هر چه دوست دارد از ضحاک بخواهد. اهریمن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت که چیزی جز خوشحالی ضحاک نمیخواهد و اگر ضحاک اجازه دهد که او شانههایش را ببوسد، بسیار خوشحال خواهد شد. اجازه صادر شد و اهریمن پس از بوسیدن شانههای ضحاک ناپدید شد. دو مار سیاه در محل تماس لبهای اهریمن ظاهر شدند. از بین بردن مارها ممکن نبود، زیرا با کشتن هر یک از آنها، مار جدیدی به جای مار کشته شده ظاهر میشد. همهی پزشکان و حکیمان آن سرزمین از حل مشکل مارها عاجز ماندند. اهریمن به شکل پزشکی ماهر در دربار حاضر شد و دستور داد که هر روز مغز انسانی جوان به هر مار داده شود تا ضحاک از شر آنها در امان بماند. اهریمن، که از خوشبختی انسانها بیزار بود، دستور کشتن همهی انسانها را صادر کرد. در زمانی که جمشید فر الهی خود را از دست داده بود، ضحاک از فرصت برای حمله به ایران استفاده کرد. جمشید شکست خورد، فرار کرد و صد سال پنهانی زندگی کرد. او سرانجام دستگیر شد و به دستور ضحاک به دو نیم شد. ضحاک مدعی تاج و تخت جمشید شد. او سالها همانند حاکمی شرور سلطنت کرد و بسیاری از جوانان بی گناه را برای تغذیهی مارها کشت. یک شب او در رویا دید که مورد حملهی سه جنگجو قرار گرفته و آنها او را در میان شادی مردم به سمت کوه دماوند در نزدیکی تهران میکشیدند. این رویا ضحاک را آشفته کرد. او با بسیاری از مردان خردمند و خوابگزاران مشورت کرد. مردی شجاع سرانجام به ضحاک گفت که از عمر او چند روزی بیشتر نمانده است و شاه جدید، فریدون، او را سرنگون خواهد کرد.
در این میان، کاوه آهنگر یک روز وارد قصر ضحاک شد تا آشکارا به دستگیری پسر هشتم خود که قرار بود همانند هفت پسر قبلی خوراک مارها شود، اعتراض کند. ضحاک که از شجاعت کاوه غافلگیر شده بود، دستور آزادی پسر کاوه را صادر کرد ولی از کاوه خواست که با امضا کردن سندی که قبلاً به امضای بزرگان آن سرزمین رسیده بود، سخاوت شاهانه، عدالت و خیرخواهی ضحاک را تایید کند.
کاوه آن سند را پس از خواندن با خشم پاره کرد و درباریان بزدل و حیرت زده را به دلیل خدمت به این شاه ستمگر سرزنش کرد. کاوه با پسرش از دربار خارج شد، پیشبند چرمی خود را به سر نیزهای بست و از مردم دعوت کرد که برای سرنگونی حاکم ستمگر به او بپیوندند. مردم دعوت او را پذیرفتند و بدین ترتیب قیام کاوه آغاز شد و پیشبند او به پرچم ملی مشهور (درفش کاویانی) تبدیل شد.
جوانی شجاع به نام فریدون، از تبار تهمورث، شاه ایران، که پدرش به دست ضحاک کشته شده بود، قبلاً برای خونخواهی پدرش قیام کرده بود. کاوه، پسرش و پیروان او، این جوان نجیب زاده را به عنوان شاه انتخاب کردند و فر الهی خورشید مانند را در وجود او مشاهده کردند. آنها چندین روز سوار بر اسب حرکت کردند و پس از گذشتن از اروند رود (رودخانه اروند، اکنون بین ایران و عراق جاری است و به خلیج فارس می ریزد) عازم پایتخت ضحاک شدند. آنها پس از تصرف شهر و قصر، زندانیان را آزاد کردند ولی ضحاک و ارتش او بیرون از شهر بودند. ضحاک پس از این که از اشغال قصر خود آگاه شد، با ارتش خود عازم پایتخت شد ولی مردم از همه طرف به سوی او هجوم آوردند. سرانجام ضحاک با ضربهای که فریدون در کنار کاوه و پسرش به سر او زد، شکست خورد (همچنان که ضحاک در خواب دیده بود، آن سه مرد او را محاصره کردند و مرد جوان تر ضربه کاری را به سر او زد). ضحاک را با دست و پای بسته به غاری در زیر کوه دماوند بردند و در آنجا به زنجیر کشیدند. فریدون پس از آن شروع به از بین بردن همهی آثار ظلم ضحاک کرد.
نوشته فریبرز مختاری، در کتاب "در سایهی شیر: شیندلر ایرانی و سرزمین مادریش در جنگ جهانی دوم"